بار الهی عاشقان را تو پناهی بی کسان را همراهی پس تو انی که خود دانی
بار
الهی! کودکی بودم ، اسیر احساسی کودکانه ، قلم به دست تو را نقاشی می
کردم ، اندکی بعد نو جوانی شدم اسیر عقلی نا آگاهانه ، آن روزها گاه به
حضورت شک می کردم ، بی آن که بدانم خود کیستم و حضورم از چیست ، بعد ها
جوانی شدم رعنا که غرق در غرور است ، غروری که که از نیستی نشأت می گرفت ، پس تو را گاه در کنارم و گاه دور از خود می پنداشتم
و اکنون...